مردی با خود زمزمه کرد :خدایا با من حرف بزن . یک سار شروع به خواندن کرد !
اما مرد نشنید .دوباره مرد فریاد برآورد :خدایا با من حرف بزن !
آذرخش در آسمان غرید ،اما مرد اعتنایی نکرد .مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت :خدایا تو کجایی ؟
بگذار تو را ببینم .
ستاره ای درخشید ،اما مرد ندید .مرد فریاد کشید :خدایا یک معجزه به من نشان بده .
کودکی متولد شد اما مرد باز توجهی نکرد .مرد در نهایت یاس فریاد زد : خدایا خودت را به من نشان بده
و بگذار تو را ببینم . از تو خواهش می کنم .
پروانه ای بر روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد
ما خدا را گم می کنیم و در حالی که او در نفس های ما جریان دارد .
ما خدا را اغلب در شادی هایمان سهیم نمی کنیم .
تا به حال چند بار خوشی هایمان را آرام و بی بهانه به خدا گفته ایم ؟
تا به حال به او گفته ایم که چقدر خوشبختیم ؟خدا همراه همیشگی ماست .
خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم او ما را دیده و احساس کرده اما ....
گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست .