خاطرات یک تکنسین بیهوشی

طریقه امپول زدن به کودکان


خاطرات یک تکنسین بیهوشی

تو ایستگاه پرستاری بخش اورژانس درمانگاه بهاباد نشسته بودم و داشتم به لیوان چای داغی که جلوم گذاشته بودم نگاه میکردم. خیلی عجله داشتم تا زودتر قابل خوردن بشه. چند بار فوتش کردم ولی باز منصرف شدم. بدشانسی تو سیستم اداری هم که معمولا نعلبکی وجود نداره. (این یکی از بزرگترین ضعف های سیستم اداری ما هست).یکباره از تو راهرو صدای جیغ و داد و گریه بلند شد. از جام بلند شدم و از روی ایستگاه پرستاری خم شدم و تو راهرو را نگاه کردم. دونفر مرد یه بچه حدودا دوازده ساله را کشان کشان به طرف اتاق تزریقات میاوردن. بچه بیچاره که مثل گنجشک تو دست پدر و برادر بزرگترش اسیر بود، بصورت آویزان تو هوا داشت دست و پا میزد وجیغ میکشید و گریه میکرد. جلو ایستگاه پرستاری که رسیدن، پدر قبض تزریق رو از تو جیبش بیرون اورد و همراه یه کیسه پلاستیکی که توش یه امپول دگزامتازون بود گذاشت روی میز و گفت: لطفا این امپول رو به این بچه بزنید. پسرک که رنگش مثل گچ سفید شده بود و دستهاش داشت میلرزید، با شنیدن این حرف، دوباره شروع به گریه کرد .

  با خونسردی پرسیدم: کدوم بچه؟ پدره اشاره به بچه کرد و گفت: این پسر! گفتم: ولی این پسر که دلش نمیخواد امپول بزنه! پدر گفت: من و داداشش، دست و پاش رو میگیریم، شما امپول رو بزنید! گفتم:من به زور امپول به کسی نمیزنم!پدر و پسر با تعجب نگاهم کردن. به پدره چشمکی زدم و دوباره تکرار کردم: من به زور به کسی امپول نمیزنم! بعد از پسره پرسیدم: تو خودت دلت میخواد امپول بزنی؟ پسره با خوشحالی گفت: نه...نه... نمیخوام! گفتم: خوب پس، بیا اینجا روی صندلی بشین ببینم برای چی دوست نداری امپول بزنی؟ پسر با شک و تردید پرسید: نمیخوای که امپولم بزنی؟ گفتم: من فقط به کسایی که دلشون میخواد امپول میزنم. پسره گفت: من دلم نمیخواد. گفتم: خب خالا بشین رو این صندلی و بگو برا چی دلت نمیخواد امپول بزنی؟ همونطور که داشت مینشست گفت: اخه امپول خیلی درد داره! من هم که کار بدی نکردم!  گفتم: کی گفته که هرکس کار بدی بکنه بهش امپول میزنن؟ گفت: همه میگن! گفتم: نخیر! فقط به کسائی که مریض شده  باشن امپول میزنن که خوب بشن ولی به بچه هائی که شلوغ میکنن هیچوقت امپول نمیزنن. پدرش دراومد که: اقا تورو به خدا اینطوری نگید، همینطوریش هم نمیشه این بچه را کنترل کنیم! گفتم:شما خواهشا برید اونطرف سالن رو صندلی بشینید تا من کارم تموم بشه! بچه دوباره پرسید: شما فقط به مریض ها امپول میزنید؟ گفتم: اره، فقط به مریض ها

بچه پرسید: امپول خیلی درد داره؟ گفتم: خب اره! یه کم درد داره ولی خیلی زیاد نیست! از قضا من بلدم جوری امپول بزنم که خیلی کم درد بگیره. بچه پرسید: راست میگی؟ گفتم: اره من خیلی خیلی یواش امپول میزنم که فقط یه کوچولو درد داشته باشه، تازه یه کارهائی هم به بچه ها یاد میدم که کمتر درد امپول را بفهمن!  تازه شم همه بچه هائی که بهشون امپول میزنم میگن که اصلا درد نداشت! بعد سرم را بردم کنار گوشش و یواش گفتم: ولی من میدونم که یه کم دردشون میگیره ولی هیچی نمیگن!

بعد پرسیدم: راستی تو هم مریض شدی؟ گفت: نه!  من مریض نیستم! گفتم: مگه سرت درد نگرفت؟ دماغت کیپ نشده و خسته هم هستی؟ گفت: خب اره ولی زود خوب میشم. گفتم: نه ممکنه بدتر بشی و بیشتر مریض بشی. اونوقت چی؟   بچه گفت: حالا باید چیکار کنم؟ گفتم: خب، چون ما باهم دوست شدیم، من حاضرم یه امپول کم درد بهت بزنم تا زود خوب بشی! پسره قبول کرد و گفت: باشه. گفتم: خب، پس امپول را از بابات بگیر و دنبال من بیا. بچه هم به باباش که اونطرف تر روی صندلی نشسته بود گفت: بابا امپول منو بده، میخوام برم امپول بزنم. پدره باورش نمیشد. با تعجب کیسه پلاستیکی رو داد دستش و بلند شد دنبالش راه اقتاد. دم در اتاق تزریقات که رسیدیم به پدره گفتم: شما لازم نیست داخل بشین، همینجا دم در بمونید.

در حالیکه امپول رو جلوی چشم پسره می کشیدم توی سرنگ گفتم: خب، حالا امپول اماده است، شلوارت رو بکش پائین و روی این تخت بخواب..... اول جای امپول زدن را با الکل تمیز میکنیم تا میکروب هائی که روی پوست هستن از بین برن، بعد هر موقع بهت گفتم ، با دوتا انگشتات دماغت  رو میگیری و محکم فشار میدی تا دردش کمتر بشه. بچه درحالیکه روی تخت میخوابید گفت: تورو به خدا یواش بزنی! گفتم: خیالت راحت باشه، اینقدر یواش میزنم که خودت هم باورت نشه که اینقدر امپول کم درد هست!  جای تزریق را مشخص کردم و با الکل تمیز کردم. بهش گفتم: حالا دماغت رو بگیر و فشار بده!  پوست را کمی کشیدم و بعد سرنگ رو مثل دارت توی دست گرفتم و با حرکتی سریع بصورت ضربه ای داخل پوست فرو کردم (وارد شدن خیلی سریع سوزن به پوست درد خیلی کمی داره) بعد از اسپیره* کردن اروم اروم شروع به تزریق کردم و بعد سوزن را با حرکتی سریع بیرون کشیدم و پنبه را روی جای تزریق کمی فشار دادم . گفتم: تموم شد، حالا دماغتو ول کن و پاشو. بچه که اصلا توقع نداشت اینقدر کم درد باشه با غرور گفت: اصلا درد نداشت.   گفتم: میدونستم.   بچه دوان دوان خودش را به پدرش رساند و گفت: من دیگه از امپول نمیترسم، هروقت امپول داشتم میام همینجا میزنم!

-------------------------------------------------------------------------

دو عامل مهم هست که باعث میشه بچه ها از امپول وحشت داشته باشن : اول اینکه همیشه بچه ها را با امپول میترسونن و بچه فکر میکنه که امپول زدن بدترین و شدید ترین تنبیهی است که تو دنیا وجود داره و همین ذهنیت باعث میشه که درد امپول را خیلی زیاد تصور و احساس کنه. و دومین عامل این است که همیشه موقعی که میخوان به بچه امپول بزنن ، میگن که: "اصلا درد نداره" و چون بچه حس میکنه که دارن بهش دروغ میگن، اعتمادشو از دست میده و جاشو ترس میگیره.

هیچوقت بچه ها را از امپول و دکتر و بیمارستان نترسونید. ترسوندن بچه از دکتر و امپول باعث میشه موقعی که ناگذیر باید پیش دکتر بره یا امپول بزنه خیلی شدید میترسه و حتی تو یه مورد دیدم که بچه ای از ترس خودش را خیس کرد. این اثر خیلی بدی تو روحیه بچه داره و حتی گاهی دیدم که افراد بزرگسال هم هنوز از امپول میترسن. در مورد درد امپول هم راستش رو به بچه بگید. هیچوقت بچه های امروز را با بچگی های خودتون مقایسه نکنید. بچه های امروز بسیار فهمیده تر و مطلع تر از زمون بچگی ماها هستن. پس در مورد کارها درمانی به بچه ها راست بگین.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارینا پنج‌شنبه 14 بهمن 1400 ساعت 20:28

سلام بر دوستان امروز می خواهم یک خاطره تعریف کنم از آآمممپپپووولل
چند روز بود خیلی مریض بودم بابام آمد خانه و گفت بیا بریم دکتر منم خیلی ترسیده بودم رفتیم دکتر بابام نوبت گرفت خیلی نشستیم تا نوبت ما بشه در اتاق آمپول زدن خیلی صدای بچه ها می آمد بچه ها گریه می کردن و نوبت ما شد ما رفتیم پیش دکتر من خیلی می ترسیدم دکتر من را معاینه کرد و روی کاغذ نوشت از اتاق دکتر آمدیم بیرون پدرم گفت تو همینجا بمون تا برم
دارو خانه بابام رفت و آمد گفت پا شو بریم اتاق
آمپول زدن رفتیم تو و دیدم یک بچه داشت آمپول
میزد خیلی گریه می کرد خیلی جیغ می کشید منم داشتم سکته می کردم خانمی که آمپول میزد گفت بیا دراز بکش و آماده شو منم دراز کشیدم
بابام آمد سرم پرستار گفت لطفاً شما برین بیرون بابام رفت بیرون منم خیلی می ترسیدم وقتی به میز پرستار نگاه کردم دو تا آمپول آماده کرده بود
پرستار آمد گفت شلوارت را بکش منم یکم کشیدم
پرستار دستکش در دستش داشت شلوارم را تا پایین کشید وقتی می خواست آمپول بزنه یک بچه
خیلی مریض آمد پرستار گفت پاشو منم شلوارمو کشیدم بالا فکر کردم دیگه آمپول نمیزنه منم می خواستم برم بیرون پرستار داد زد گفت نرو بچه را روی تخت دراز کردن منم همین را دیدم که بیهوشش کردن پرستار پرده را کشید و آمپول های من را آورد آمد کنار من و گفت ویسا پشت به من بکن منم پشت کردم شلوارم را کشید تا آخر و خلاصه شلوارم را بیرون آورد شلوارم را روی میز گذاشت و یک پرستار دیگر را صدا کرد پرستار دیگر آمد و من را روی پاهاش دراز کرد پنبه را کشید و آمپول را فرو کرد منم میخواستم بلند شم تا این که پرستار من را سفت گرفت آمپول را بیرون آورد و دومی را هم فرو کرد خیلی دردم گرفت گفت پاشو منم گفتم دو تا آمپول دیگه مونده گفت آن را در خانه بزن منم شلوارم را پوشیدم و رفتم پیش بابام پرستار آمپول های دیگه را داد به بابام رفتیم خونه شب بود مامانم گفت فردا برو حمام منم صبح زود رفتم حمام آمدم بیرون پیراهن را اول پوشیدم تا مامانم آمد و گفت شلوارت را نپوش دو تا آمپول مونده آن را بزن گفتم کی بهم میزند یک پرستار چینی آمد چینی ها آمپول را خیلی وحشتناک میزنن مادرم می دانست اینجوریه آمد پیش من و گفت دراز شو منم دراز کشیدم آمپول را آماده کرد مامانم من را خیلی سفت گرفت و نمیزاشت نگاه کنم پرستار الکل نزد و آمپول را چنان تند زد من خودم را سفت کردن پرستار سه تا زد به پشتم گفت شل کن منم نکردم تا اینکه آمپول را در آورد و دومی را هم فرو کرد بازم خودم را خیلی سفت کردم تا اینکه پرستار پنج تا سیلی زد به پشتم منم خودم را شل کردم
خلاصه تا یک هفته حالم خوب شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد