ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
پادشاهی را در زمستان سرد به دروازه ی قصر همی گذر بود. کنار درب قصر یکی از نگهبانانش را مشاهده کرد و بدو گفت : تو سردت نیست ؟ نگهبان گفت : عادت دارم ، سپس پادشاه سرش راتکان داد و گفت : می گویم برایت لباس گرم بیاورند . ولی از بخت بد ، ورود پادشاه به قصر خویشتن همانا و فراموش کردن وی همان !
فردا صبح ، جسم بی جان نگهبان را بر زمین افتاده دیدند . که در آخرین لحظات حیات خود جمله ای را روی دیوار نوشته بود . « به سرما عادت داشتم امّا وعده ی لباس گرمت مرا ویران ساخت . »