وعده توخالی...

وعده توخالی...

 

 

پادشاهی را در زمستان سرد به دروازه ی قصر همی گذر بود. کنار درب قصر یکی از نگهبانانش را مشاهده کرد و بدو گفت : تو سردت نیست ؟ نگهبان گفت : عادت دارم ، سپس پادشاه سرش راتکان داد و گفت : می گویم برایت لباس گرم بیاورند . ولی از بخت بد ، ورود پادشاه به قصر خویشتن همانا و فراموش کردن وی همان !

فردا صبح ، جسم بی جان نگهبان را بر زمین افتاده دیدند . که در آخرین لحظات حیات خود جمله ای را روی دیوار نوشته بود . « به سرما عادت داشتم امّا وعده ی لباس گرمت مرا ویران ساخت . »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد