حکایت تله موش


حکایت تله موش

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست ؟ مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش ، لب هایش را لیسید و با خود گفت : « کاش یک غذای حسابی باشد . »

 اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد . چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی  حیوانات بدهد . او  به هر کسی که می رسید ، می گفت : « توی مزرعه یک تله موش آورده اند ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . » !

 مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی . به هر حال ، من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد . »

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت : « آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود . »

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام  یک گاوی توی تله موش بیفتد . ! » او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد .

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود ؟

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا به گمان خودش ، موش را که در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت . وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند . بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد . اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : « برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او ، هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست . »

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید .

اما هر چه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد . بستگان او شب و روز  به خانه آنها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند . برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد تا میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها  می گذشت و حال زن مزرعه دار  هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد  به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مُردن او خیلی زود در روستا پیچید . افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند . بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای  فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند !

>

>

>

نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدیم مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به ما  ندارد ، کمی بیشتر فکر کنیم . شاید خیلی هم  بی ربط نباشد ! ! !

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد