| |
|
پیامبر صلی الله علیه و آله : بهترینِ برادران ، یاور بر کارهاى آخرتى است .
عنه صلی الله علیه و آله : خَیرُ إخوانِکَ مَن أعانَکَ عَلى طاعَةِ اللّه ِ ، وصَدَّکَ عَن مَعاصیهِ ، وأمَرَکَ بِرِضاهُ .
پیامبر صلی الله علیه و آله : بهترین برادرت ، کسى است که بر فرمانبرى از خداوند ، تو را یارى رساند و از گناهان ، باز دارد و تو را به خشنودى خداوند ، وا دارد .
پیامبر صلی الله علیه و آله : بهترین برادر شما ، کسى است که عیبتان را به شما هدیه کند .
عنه صلی الله علیه و آله ـ لَمّا قیلَ لَهُ :
یا رَسولَ اللّه ِ ، أیُ الجُلَساءِ خَیرٌ ؟ ـ : مَن ذَکَّرَکُم بِاللّه
ِ رُؤیَتُهُ ، وزادَکُم فی عِلمِکُم مَنطِقُهُ ، وذَکَّرَکُم بِالآخِرَةِ
عَمَلُهُ
.
پیامبر صلی الله علیه و آله ـ وقتى از ایشان پرسیده شد : ـ اى پیامبر خدا! بهترین همنشین کیست؟ : آن که دیدنش شما را به یاد خدا بیندازد ، و سخنش بر دانش شما بیفزاید ، و رفتارش شما را به یاد قیامت ، وا دارد .
عنه صلی الله علیه و آله : قالُوا [الحَوارِیّونَ لِعیسى علیه السلام] : یا روحَ اللّه ِ ، فَمَن نُجالِسُ إذاً ؟
قالَ : مَن یُذَکِّرُکُمُ اللّه َ رؤیَتُهُ ، ویَزیدُ فی عِلمِکُم مَنطِقُهُ ، ویُرَغِّبُکُم فِی الآخِرَةِ عَمَلُهُ .
پیامبر صلی الله علیه و آله : همراهان عیسى علیه السلام به وى گفتند : اى روح خدا! با چه کسى همنشینى کنیم؟
فرمود : «آن که دیدنش شما را به یاد خدا اندازد ، و سخنش بر دانش شما بیفزاید ، و رفتارش شما را به سوى آخرت بکشانَد» .
امام على علیه السلام : بهترین برادر کسى است که ساختگى خیرخواهى نکند .
امام على علیه السلام : بهترینِ برادر ، کسى است که دوستى اش براى خدا باشد .
امام على علیه السلام : هر چیزى تازه اش بهتر است ؛ ولى بهترینِ برادران ، قدیمى ترین آنهاست .
الإمام الباقر علیه السلام : اِتَّبِع مَن یُبکیکَ وهُوَ لَکَ ناصِحٌ ، ولا تَتَّبِع مَن یُضحِکُکَ وهُوَ لَکَ غاشٍ .
امام باقر علیه السلام : از کسى که تو را به گریه مى اندازد ، ولى خیرخواه توست ، پیروى کن و از کسى که تو را مى خنداند ، ولى با تو نیرنگ مى کند ، پیروى منما .
امام عسکرى علیه السلام : بهترین برادر تو ، آن است که گناهت (بدى ات نسبت به او) را فراموش کند و خوبى ات را نسبت به او به یاد داشته باشد .
الإخوان عن الحسن : قالوا : یا رَسولَ اللّه ِ ، أیُ الأَصحابِ خَیرٌ ؟
قالَ : صاحِبٌ إذا ذَکَرتَ اللّه َ ـ تَبارَکَ وَ تَعالى ـ أعانَکَ ، و إذا نَسیتَهُ ذُکَّرَکَ .
قالوا : یا رَسولَ اللّه ِ ، دُلَّنا عَلى خِیارِنا ؛ نَتَّخِذهُم أصحابا و جُلَساءَ .
قالَ : نَعَم ، الَّذینَ [إذا] رُؤوا ذُکِرَ اللّه ُ .
الإخوان ـ به نقل از حسن [بصرى] ـ : به پیامبر گفتند : اى پیامبر خدا! بهترینِ یاران ، کیان اند؟
فرمود : «دوستى که هر گاه به یاد خدا بودى ، یارى ات کند و هر گاه خدا را فراموش کردى ، به یادت آورد» .
گفتند : اى پیامبر خدا! ما را بر بهترینِ خودمان ، راهنمایى فرما تا آنان را به همنشینى و دوستى برگزینیم .
فرمود : «بلى! آنان که وقتى دیده مى شوند ، خداوندْ یاد گردد» .
همه ما سعی می کنیم که از افراد بزرگ درس زندگی بگیریم و دوست داریم رمز و راز موفقیت آنها را بدانیم. اما فراموش می کنیم که گاهی بزرگترین درس های زندگی از کوچکترین موجودات کنار ما گرفته می شوند.
مثلاً مورچه ها را در نظر بگیرید. آیا باور می کنید که این موجودات کوچک می توانند به ما یاد بدهند که چطور باید زندگی بهتری داشته باشیم؟
از رفتار مورچه ها می توانیم چهار درس مهم بگیریم که به ما برای داشتن زندگی بهتر کمک می کنند.
1. مورچه ها هیچوقت تسلیم نمی شوند. آیا
متوجه شده اید که چطور مورچه ها همیشه به دنبال راهی برای رد شدن از موانع
هستند؟ انگشتتان را در راه یک مورچه قرار دهید و آن را دنبال او بکشانید،
یا حتی روی او. مدام به دنبال راهی برای عبور از انگشت شما خواهد بود.
هیچوقت یکجا نمی ایستد و گیج نمی ماند. هیچوقت دست از تلاش بر نمی دارد و
عقب نمی کشد.
همه ما باید یاد بگیریم که اینچنین باشیم. همیشه موانعی در
زندگی ما وجود دارد. چالش این است که دست از تلاش برنداریم و به دنبال راه
های جایگزین برای رسیدن به اهدافمان باشیم.
2. مورچه ها همه تابستان به فکر زمستان هستند. داستان قدیمی گنجشک و مورچه را یادتان هست؟ در اواسط تابستان، مورچه ها به شدت مشغول جمع کردن آذوقه برای زمستان خود هستند—درحالیکه گنجشک برای خود خوش می گذراند. مورچه ها می دانند که تابستان—اوقات خوش—برای همیشه نمی ماند. بالاخره زمستان می آید. این درس خیلی خوبی است. وقتی زندگی خوب می شود، نباید مغرور شوید و تصور کنید که هیچوقت زندگیتان با شکست روبه رو نخواهد شد. با دیگران با ملاطفت و مهربانی رفتار کنید. برای روزهای سخت پس انداز کنید و به فکر آینده باشید. و یادتان باشد که اوقات خوب همیشه نیستند اما انسان های خوب همیشه هستند.
3. مورچه ها همه زمستان به فکر تابستان هستند. وقتی با سرمای طاقت فرسای زمستان مواجه می شوند، همیشه به خودشان یادآور می شوند که این همیشگی نخواهد بود و بالاخره تابستان فرا می رسد. و با اولین اشعه های خورشید تابستان، مورچه ها بیرون می آیند و آماده کار و تلاش و تفریح هستند. وقتی ناراحت و افسرده هستید و وقتی تصور می کنید مشکلات تمامی ندارند، خوب است که به خودتان یادآور شوید که این نیز می گذرد. اوقات خوش فرا می رسد و خیلی مهم است که همیشه رویکردی مثبت به زندگی داشته باشید.
4. مورچه ها هرچه از توانشان برمی آید را انجام می دهند. مورچه ها چه مقدار غذا در تابستان جمع می کنند؟ هرچقدر که بتوانند! این الگوی خیلی خوبی برای کار است. هرچه که از دستتان برمی آید را انجام دهید. یک مورچه نگران این نیست که مورچه دیگر چقدر غذا جمع کرده است. عقب نمی کشد و به این فکر نمی کند که چرا باید اینقدر سخت تلاش کند. از حقوق کم خود هم شکایت نمی کند. آنها فقط سهمشان را از کار انجام می دهند. موفقیت و خوشبختی معمولاً درنتیجه 100% به دست می آید—یعنی همه آنچه که در توان دارید را به کار گیرید. اگر به اطرافتان نگاه کنید، افراد موفقی را می بینید که با هرچه در توانشان هست زحمت می کشند.
پس:
1) عقب نکشید.
2) به فکر آینده باشید.
3) مثبت اندیش باشید.
4) تا منتهای توان خود تلاش کنید.
و یک درس دیگر هم هست که می توانید از
مورچه ها یاد بگیرید. آیا می دانستید که مورچه ها می توانند شیئی با 20
برابر وزن خود حمل کنند؟ شاید ما هم همینطور باشیم. ما می توانیم سختی ها
را به دوش بکشیم و حجم کارهای سخت و زیاد را مدیریت کنیم. دفعه بعد که چیزی
موجب ناراحتیتان شد و تصور کردید که قادر به تحمل آن نیستید، دلسرد نشوید.
به آن مورچه کوچک فکر کنید و یادتان باشد که شما هم می توانید وزن بیشتری
را به دوش بکشید!
منبع:kocholo.org
انسان آزاد آفریده شده است اما همیشه در زنجیری است که خود بافته است. ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
افراد سست اراده همیشه منتظر معجزه ها و رویدادهای شگفت انگیزند اما افراد قوی ، خود آفریننده معجزه ها و رویدادهای شگفت انگیزند. ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
سعی کنید همانگونه باشید که می خواهید دیگران شما را (آنگونه) ببینند .ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
ساده ترین درس زندگی این است ،هرگز کسی را آزار نده.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
آسایش زمان نمیشناسد ،هرگاه خسته شدی بیاسای.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
برای آنکه بتوانیم کسی رادوست داشته باشیم به زمان و آگاهی نیاز داریم . برای دوست داشتن ابتدا باید داوری کرد و برای برتری دادن ،باید نخست سنجید.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
به طور کلی اشخاصی که زیاد میدانند ، کم حرف میزنند و کسانی که کم میدانند ، پرحرف هستند. ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
فحش دلیل کسانی است که حق ندارند.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
بزرگترین تفاوت انسان و حیوان ،فهم و اندیشه نیست ،بلکه اراده و اختیار اوست.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
مردم بدون عشق کورانی هستند که به هیچ وجه به منزل نخواهند رسید.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
میتوان حقیقتی را دوست نداشت ، اما نمیتوان منکر آن شد. ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
امید و آرزو آخرین چیزی است که دست از گریبان بشر برمی دارد.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
احساس دل ، بالاتر از منطق است.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
بیش از سخن گفتن گفتارت را بسنج ، چنان که بیش از کاشتن تخم شخم میزنی.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
آنچه بار زندگی را بر دوش ما سنگین تر میسازد ، عموماً زیاده روی در خود زندگی است .ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
انسان از مادر ، آزاده آفریده شد .ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
اندیشه های صرفاً ذهنی و کلی ،منشا بزرگترین خطاهای بشرند.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
هر پدیده ای زمانی که از دست آفریدگارش بیرون می آید خوب است و همین که بدست انسانها می افتد به تباهی میگراید .ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
ایمان داشتن به توانایی های خویش ، نیمی از موفقیت و کامیابی است .ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
بهترین وسیله برای جلب محبت دیگران ، نیکی کردن به آنهاست.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
در مقابل همه چیز میتوان مقاومت کرد جز نیکی و خوبی.ژان ژاک روسو
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠ سخنان ژان ژاک روسو ♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
هر کس لطف بهار میخواهد باید دشواری زمستان را تحمل کند.ژان ژاک روسو
منبع:jomalatziba.blogfa.com
یاد آن روزی که بودم اولی
ناز و طناز و عزیز و فلفلی
شاه خانه بودم و با داد و دود
هر چه را میخواستم آماده بود
وای از آن روزی که آمد دومی
نق نقو و بد ادا و قم قمی
من وزیر گشتم و افتادم زجا
دومی به جای من گردید شاه
تا به خود آیم و خودداری کنم
سومی آمد و او شد خواهرم
دختری زیبا و خوش رو مثل ماه
من و داداشم کشیدیم سوز و اه
جای سبزی و گل در زندگی
سر رسید از گرد راه چهارمی
دیگر آن خانه برایم تنگ شد
سبزی گل در نگاهم سنگ شد
داشتم میکردم عادت ناگهان
پنجمی هم پا گشود بر این جهان
گر چه بهر سوختن ۵ تن کافی نبود
ششمی هیزم شد و ما مثل دود
ناصر و منصور و شهناز و شهین احمد و فرهاد ...
هفتم مهین خانمان گردید در هم بر همی
سه قلو شد هشتمی و نهمی و دهمی
ای امان و ای امان و ای امان ای امان از دست بابا و مامان
مادرم شد بار دیگر حامله
این که آید تیم فوتبال کامله
ناصر و منصور و شهناز و شهین
احمد و فرهاد و مهناز و مهین
علیمردان خان گل و معصومه جان
آخری هم میشود دروازه بان !!!!
منبع:pat-o-mat.com
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند.
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند.
برای
همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛
یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک
خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم...
یا... نمیدانم...
کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست میگویم دیگر . نه؟
پدرم
میگوید: قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه
روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته
بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ...
خب...
بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم
را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟
اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! میدانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف!
با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند...
من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را
دارم توی قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک
گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت...
دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا
نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که
خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و
او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد...
نویسنده: نادر ابراهیمی
منبع:seemorgh.com
روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن
آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه ای
پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و
رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه
به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به
چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد...
پیرزنی
گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود.
پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به
لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را
به روی پیرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!
منبع:dastanak88.blogfa.com